خدایا بگیر از من هر آنچه تو را از من میگیرد...

یادم میاد بچه ک بودم از هیچ احدالناسی نمیترسیدم ب غیر از یه نفر...

البته باید بگم اون به طرز هیولانه من رو میترسوند و من هم همیشه سعی میکردم از دستش فرار کنم تا دوباره چشماشو واسم گرد نکنه.خلاصه داشتم میگفتم حدودای 6-7 سالم بود ک یه همسایه داشتیم ک خانومش با مامانم همکار بودن و همیشه یا ما خونه ی اونا یا اونا خونه ی ما تلپ بودن.از قضا اونا یه پسری داشتن ک ترجیح میدم اسمشو نگم ک چند سال ازم بزرگتر بود جاتون خالی خیلیم خوشگل بود منو سر چیزای الکی میترسوند و در دل همایونی من رعب و وحشت ایجاد میکرد.یه بار ک اومده بودن خونمون من نشسته بودم با عشق و علاقه با بالشتای خونمون یه خونه درست کرده بودم.خیلی هم خوب یادمه ک چقد واسه ساختنش وقت گذاشتم.خلاصه تا وارد خونمون شد با صدای غول آسا و نهیبش گف:هـــــــــــو هو هــــــــــــــــــــــو الان خونتو خراب میکنم مارو میگی از ترس اینکه مبادا خونه ی محکم و خوشگل ما رو خراب نکنه ب پاش می افتادیم و حالا التماس کن کی التماس کن.اونم گ عین خیالش نبود من بد بخت چی ممیگم با یه لگد به بالش اولی میزد و بقیه ی 30-40 تا بالش عین دومینو دوی هم می افتادن خلاصه جونم وتستون بگه ما اونقد از دست ایشون زجر کشیدیم ک نگو.تازه وقتی می خواستم از خودم دفاع کنم و تو روش وایسم میگف:تو دوباره سر من داد زدی؟؟؟؟؟البته با صدای نهیب و غول آساش.

ولی در کل پسر با مرامی بود.همیشه از باغچشون واسمون ریحون میچید.یادش بخیر اگه هنوزم همسایمون بود حتما یه بلایی سرم می آورد.خدا رو شکر.ولی یه کوچولودلم واسش تنگ شده...

بقیه ی احساسات همایونی مان را در دل نگه میداریم تا ب جاهای باریک کشیده نشده...

بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــای بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــای

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 1 دی 1390برچسب:,ساعت 21:56 توسط باران| |

Design By : Night Melody